Tuesday, May 09, 2006

جاودانه الوند

گزارش – داستان» نوشته ی:
ستار لقایی
جاودانه الوند

در سیاه رنگ بند شش زندان باز شد، پاسداری با موهای ژولیده، چهره یی سوخته و چشمانی سرد، هفت تیر به دست، در آستانه ی در ایستاد و با صدای چندش آوری داد زد: "گربه ی وحشی!"
در بند شش، تعداد زیادی زن، به اتهام محاربه با خدا، الحاد، باغی و اتهام های ناشناخته، محبوس بودند.
الوند دختر سیزده ساله یی که دو هفته قبل از دستگیری اش، امتحان سال سوم راهنمایی مدرسه دخترانه ی اسدی را پشت سر گذاشته بود، با شنیدن صدای پاسدار، رنگ اش پرید، تکان خورد، لرزید و زندانی دیگری را که مسن ترین بود، نگاه کرد. زن زندانی با اشاره سر به او توجه داد که بهتر است جواب ندهد. زنان زندانی به نشانه ی انزجار، روی از پاسدار بر گرفتند.
پاسدار که نفرت پاسخ گرفته بود، دوباره با همان لحن، ولی با صدایی بلندتر، فریاد زد: "گربه خانم! با توام!"

چشمان سبز رنگ و جذاب الوند، وحشت را فریاد زد. دوباره به مسن ترین زن زندانی نگاه کرد. زن مسن باز هم با نگاه، سکوت را توصیه کرد. سکوت و بی اعتنایی الوند، پاسدار را به خشم آورد. فریاد زد: "آهای مادر قحبه با توام!" و به سوی الوند رفت. چادر او را از سرش کشید و و در دست چپ گرفت و موهای بلند و بلوند الوند را دور دستِ راست اش پیچید و به سوی در کشید و با همان لحن چندش آور گفت: "مگه کری!؟ عایشه خانم!"
زن مسن با لحنی آرام، گفت: "این دختر بچه اسم داره."
پاسدار موهای الوند را رها و با ناباوری به دیگر زندانیان نگاه کرد: "کی بود این گُه رو خورد!؟"
زن جوانی گفت: "این دختر بی گناهه."
صدای اعتراض دیگر زن ها بلند شد. پاسدار هفت تیرش را به سوی زنی که گفته بود: "این دختر بی گناهه!" نشانه رفت. زن با ناراحتی گفت: "این گناهی که نکرده...!"
زن دیگری گفت: "مگه بقیه گناهی مرتکب شده اند!؟"
زن مسن بلند شد و رو به روی لوله هفت تیر پاسدار ایستاد و گفت: "این دختر اسم داره."
پاسدار فریاد زد: "همه تون خفه شین." و موهای الوند را کشید و گفت: "راه بیفت. یه حسابی ازت بکشم."
الوند برخاست و به راه افتاد. در سلول بسته شد. صدای نفرین، ناسزا و اعتراض بند را پر کرد. الوند سئوال کرد: "منو کجا می خوای ببری!؟"
- "واسه صیغه! گربه وحشی!"
خشم ذهن الوند را پر کرد. به صورت پاسدار تف انداخت. پاسدار که انتظار چنین واکنشی را از سوی الوند نداشت، عصبانی شد و با مشت محکم توی دهان دختر نوجوان و معصوم کوبید و در پی، چند مشت و لگد به پاها، سر و شکم اش زد و فحش داد و تهدید کرد.
الوند چند دقیقه بعد خوداش را در اتاقی خالی پیدا کرد. چادرش که لگد مال شده بود، در گوشه یی افتاده بود، لباس اش خونین بود، صورت، شکم و کشاله ی ران راست اش به شدت درد می کرد و می سوخت. از دهان و دماغ اش خون زیادی آمده بود. طی دو هفته یی که زندانی شده بود، بیش از همه آزار تحمّل کرده بود و بیش از همه تحقیر شده بود. پاسدارها او را به خاطر رنگ چشمان و گیسوان اش و عکس العملی که نشان می داد، "گربه ی وحشی" می خواندند. الوند داشت می گریست که در باز شد، پاسدار دیگری در آستانه ی در ظاهر شد: "بلند شو! با من بیا!"
الوند پرسید: "کجا!؟"
- "بازجویی."
- "من که دیروز بازجویی شدم!"
- "بازجویی مجدد."
پاسدار الوند را به اتاقی دیگر برد. دو مرد نقاب به چهره، در دو سوی یک میز نشسته بودند، الوند ساکت و وحشت زده ایستاد. یکی از دو مرد گفت: "در رو ببند و بنشین!"
الوند در را بست، چادرش را روی سرش جا به جا کرد و نشست. دو نقاب به چهره به هم نگاه کردند. یکی گفت: "تو به اسلام و پاسدار اسلام توهین کرده یی؟"
- "او به من توهین کرد. وقتی داخل زندان شد، من رو گربه ی وحشی صدا کرد. چادرم را از سرم کشید، بعد هم به من گفت: فاحشه... وموهام رو دور دست اش پیچید و من رو کشید روی زمین و گفت: "میبرم صیغه ات بکنم." شما اگه جای من بودین، چه کار می کردین!؟"
مرد دیگر گفت: "من جای تو بودم، گوه زیادی نمی خوردم، بعد هم مثل گربه ها بالا و پایین نمی پریدم."
- "من گربه نیستم."
- "چرا در بازجویی نام فامیل، آدرس، نام پدر و مادرت رو نگفتی؟"
- "گفتم که. اسمم الونده."
- "چرا در تظاهرات ضد اسلامی شرکت کردی؟"
- "روز کارگر بود..."
- "آن تظاهرات مال منافقین و کمونیست های ضد دین بود."
- خیلی ها در تظاهرات شرکت کرده بودن. چرا بقیه رو دستگیر نمی کنین!؟"
- با این اعترافات صریح، می دونی که ملحد، باغی، مفسد و محارب با خدا هستی و مجازاتت هم اعدامه؟"
الوند لرزید. گریه اش گرفت: "آخه من که کاری نکردم. من الان فقط سیزده سالمه. پنج سال دیگه هجده ساله می شم و به سن قانونی می رسم."
- "این مزخرفات مال حکومت طاغوته. تو مجرمی و بالغ. سن بلوغ برای دختر 9 ساله."
- "آخه..."
یکی از دو نقاب به چهره داد زد: "این مفسد این جا دیگر کاری نداره."
پاسداری داخل شد. الوند در حالی که از روی صندلی بر می خاست با گریه گفت: "شما را به خدا! به جان بچه هاتون قسم می دم، انصاف داشته باشین و به من رحم کنین."

الوند با گریه از در خارج شد. پاسدار او را به بند شش برد. زن ها با دیدن او به سوی اش رفتند. زن مسن پرسید: "چی شد؟"
- "هیچی، محکوم به اعدام شدم."
زن با ناباوری پرسید: "اعدام!؟ چی!؟ اعدام!؟ گفتی اعدام!؟"
الوند گریه کنان گفت: "بله."
یکی از زن ها پرسید: "کی گفت!؟ چی شد!؟ چرا!؟ مگه نگفتی که سیزده سالته!؟"
الوند بر شدت گریه اش افزود: "گفتم، ولی یه مرد نقاب به چهره گفت سن بلوغ برای دختر، 9 ساله. من گفتم پنج سال دیگه به سن قانونی می رسم. او گوش نکرد. گفت چون در تظاهرات شرکت کردی باغی، مفسد و محارب با خدا هستی."
یکی از زن ها پرسید:"مگه چی گفتی!؟
- "گفتم خیلی ها شرکت کردن، چرا بقیه رو نمی گیرین؟ حالا می خوان من رو بکشن!"

صبح روز بعد
در بند شش باز شد، پاسداری وارد شد و گفت: "مریم شکرابی، سهیلا منوری و الوند سه نقطه راه بیفتن."
مریم، سهیلا و الوند بلند شدند. چادرهاشان را روی سرشان جا به جا کردند و به راه افتادند. مریم از پاسدار پرسید: "چی از جون ما می خواین!؟"
- "دفتر شما رو خواستن."
پاسدار آن ها را به دفتر زندان برد. آن جا پنج پاسدار در انتظارشان بودند. همه اسلحه به کمر داشتند، یکی از پاسدارها گفت: "چشم هاشون رو ببندین."
سه پاسدار چشم های دخترها را بستند و آن ها را به داخل اتومبیلی بردند.
وحشت تمام وجود دخترها را پر کرده بود. لب هاشان می لرزید و نمی دانستند کجا می روند و چه بر سرشان خواهد آمد. اتومبیل به راه افتاد.

ساعتی بعد، دخترها خودشان را در اتاقی شبیه مطب دکتر، یا گوشه یی از یک بیمارستان یافتند. سه مرد با روپوش سفید مشغول مرتب کردن دستگاه هایی بودند. یکی از آن ها به دخترها گفت: "خانم ها دراز بکشید."
مریم پرسید: "چرا؟"
- "این جا بانک خونه. سربازان اسلام که در جنگ مجروح می شن، به خون احتیاج دارن. شما با اهداء خون در واقع جان چند مجروح رو نجات می دین."
دخترها به یکدیگر نگاه کردند. پاسداری داخل اتاق شد و با خشونت گفت: "یاالله دراز بکشین قحبه ها."
دخترها سئوالی نکردند و دراز کشیدند. سه مرد روپوش سفید آنقدر از آن ها خون گرفتتند که هر سه چشم هاشان سیاهی رفت.
دوباره دخترها را با چشمان بسته، به زندان منتقل کردند.
زنان در باره ی آن چه اتفاق افتاده بود، سئوال کردند. مریم ماجرای خون گرفتن از آن ها را گفت، و ادامه داد تصور می کند هر سه محکوم به اعدام هستند! زیرا از هر کس خون گرفته اند، اعدام شده است.

همان شب
اوایل شب، در زندان باز شد، پاسداری نام سهیلا، الوند و مریم را خواند و گفت که به دفتر احضار شده اند و دخترها را به یکی از اتاق های دفتر برد. آخوندی پشت میز نشسته بود. رئیس زندان هم آن جا بود. سه پاسدار ایستاده بودند. آخوند صیغه یی خواند و مریم را بی آن که راضی بوده باشد، به عقد پاسداری در آورد. مریم اعتراض کرد، پاسدار مشت محکمی به چانه اش کوفت. مقاومت ادامه نیافت و آخوند به کارش ادامه داد. سهیلا را برای پاسداری دیگر صیغه کرد و در پی الوند را برای رئیس زندان.
پاسداری که آن جا ایستاده بود چهره اش در هم رفت.
الوند به صورت رئیس زندان تف انداخت. او از جای برخاست، پس گردن الوند را گرفت و گفت: "آدم ات می کنم، گربه ی وحشی. صبر کن." و او را با خود به اتاقی که یک زیلو کف آن پهن شده بود، برد. الوند گریه می کرد و التماس: "ترا به خدا با من کاری نداشته باش!"
رییس زندان بی اعتنا به گریه ها و التماس های الوند پیراهن او را بر تن اش پاره کرد و سپس بقیه لباس هاش را. الوند با دست بدن اش را می پوشاند و مرد وقتی او را تسلیم شدنی ندید، آنقدر به گوش اش سیلی نواخت که از گوش چپ اش خون بیرون زد و او گیج و با صورت خونین، روی زمین افتاد و مرد خودش را روی او انداخت و از دخترک سیزده ساله، در حالی که از درد به خود می پیچید، ازاله ی بکارت کرد.

الوند بیهوش به زمین افتاد. مرد بی اعتنا روی زمین دراز کشید و لحظه یی بعد صدای خرناسه اش بند شد.
پاسداری که شاهد صیغه کردن الوند برای رییس زندان بود، صحنه های چندش آور تجاوز به دختر نابالغ را در ذهن مجسم می کرد و همان موقع نخستین نطفه های اعتراض در او شکل گرفت.
نیمه های شب، الوند به هوش آمد، از درد به خود می پیچید و می نالید. از صدای ناله ی او، مرد بیدار شد و دوباره به طرفش هجوم برد. الوند التماس می کرد که محض رضای خدا با او کاری نداشته باشد، ولی مرد توجهی نکرد. قصد او این بار انجام عمل شنیع لواط بود. الوند دیگر به یک جنازه تبدیل شد.
صبح زود مرد برای غسل و نماز برخاست. چادر الوند را روی سرش انداخت و به پاسدار شاهد عقد گفت، لباسی برای الوند تهیه کند. پاسدار لباس یک زندانی مرد را که شب قبل اعدام شده بود، برای الوند آماده کرد. لباس گشاد بود. خیلی. و او پوشید. دیگر صدایی نمی شنید. هیچ صدایی. کر شده بود. از او خون می رفت. مثل یک مجسمه ی بی روح بود. او را به سلول انفرادی بردند.
عصر همان روز دوباره برای گرفتن خون، سهیلا، مریم و الوند را به بانک خون بردند و باز هم به سلول انفرادی برگرداندند. در بدن الوند خونی باقی نمانده بود که بگیرند. پاسداری که شاهد صیغه شدن الوند بود، وارد سلول او شد. الوند با التماس توام با وحشت گفت: "اگه مسلمونی تو رو به خدا با من کاری نداشته باش. من صیغه ی اون مرد خبیث هستم."
پاسدار با دلسوزی او را نگاه کرد و پرسید: "آخه چرا مخالف حکومت شدی؟"
الوند سئوال پاسدار را نشنید. پاسدار دوباره پرسید: "چرا باغی شدی!؟"
الوند جواب داد: "چیزی نمی شنوم." و گریست و گفت: "اگه کارهایی که با من کردین اسلامیه، من رو اعدام کنین، برای این که دیگه نمی خوام مسلمون باشم."
پاسدار که برخلاف دیگر همکاران اش دیپلم گرفته بود، روی کاغذ برای الوند نوشت "حاج آقا رییس زندان تقاص تجاوز به تو رو پس خواهد داد." و سلول را ترک کرد.
الوند دراز کشید و به فکر فرو رفت. به فکر این که وقتی گلوله ها در بدن اش خالی شدند، چگونه درد را تحمل خواهد کرد و کی خواهد مرد و چگونه...!؟
نیمه شب به سراغ اش آمدند. او نمی توانست از جای برخیزد. گریه می کرد و مادراش را می خواست. پاسدارها به زور او را بلند کردند و در حالی که می نالید: "به من رحم کنین! آخه من که کاری نکرده ام و ..." به اتفاق سهیلا و مریم، به پشت دیوار الله اکبر بردند، دست ها و چشم هاشان را بستند و بدون این که آن ها را به چوبه های اعدام ببندند، فرمان آتش دادند. اولین گلوله سینه ی الوند را شکافت. او فریاد زد: "مادر جان سوختم!" و گلوله های بعدی فقط جنازه ی او را سوراخ سوراخ کرد. دخترهای دیگر نیز به همین ترتیب. پاسداری که شاهد صیغه بود، آخرین کلام الوند در ذهن اش خروشید: "مادر جان سوختم." ... و چند قطره اشک، روی گونه هاش فرو غلتید. زیر لب گفت: "الوند، تو آن کوه بلند و با شکوهی که جاودانه خواهی بود و هرگز نخواهی مرد." و با تمام وجود، چون آتشفشانی از خشم خروشید، ترکید و توفید. آخرین تصمیم اش را گرفت. هفت تیراش را در دست گرفت و به سوی رییس زندان که صحنه ی اعدام دختران را با لذت تماشا می کرد نشانه رفت و تا او و دیگران بخواهند عکس العملی نشان دهد، گلوله یی در مغزاش خالی کرد.
پاسدار همان لحظه دستگیر شد و از همان شب شکنجه ی او آغاز گردید و ... روزنامه ها نوشتند:
"برادر، رییس زندان، در راه اسلام عزیز و امام امت، به شهادت رسید."

Thursday, April 27, 2006

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 4داستان دنباله دار – قسمت چهارم

:مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 4داستان دنباله دار – قسمت چهارم
ستار لقایی
خلاصه ی قسمت های پیشین: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شد و به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح، و قناری نیز اعدام شد. زن کوتاه قد لاغر اندام به دیدار او رفت و نخستین هسته ی «حارسان ِ عشق»، برای مبارزه با الیگارشی آخوند نضج گرفت. و اکنون دنباله ی ماجرا:زن کوتاه قد لاغر اندام، به پاسخ و پرسش با خودش نشسته بود:- این یاوگان را، اندوه را، حذف عشق را، انهدام طبیعت و زیبائی را و سجن سیاه را، تحمل نمی کنیم.- نخستین هسته ی مقاومت را تشکیل می دهیم.- عشق را پاس می داریم. بیانیه صادر می کنیم.- علیه روش انسان ستیز مردان دراز دست کوچک سر.- علیه مخالفان لبخند.- علیه بویندگان ذهن عاشقان.- علیه دشمنان زیبائی.- علیه ویران گران طبیعت.- علیه آفریدگاران غم.- علیه سوزندگان فرهنگ و هنر.زن کوتاه قد لاغر اندام، پشت کامپیوتر نشست و تایپ کرد:«نیک اندیشان، عاشقان جهان متحد شویم.ما می مانیم. دوست می داریم. می بوسیم. زیبائی را، عشق را، جنگل را، پرنده را، هنر را و علم را پاس می داریم.عشقی به ارتفاع نور بر ذهن جهان می آویزیم... و از شایسته ترین ترانه های عاشقانه، پرنده یی وام می گیریم، تا گریه های درونمان را، با خود پرواز دهد.ما می مانیم و با شاخه های زیتون، به مصر عشق پرواز می کنیم، هم از آن دست که جنگل پذیرایمان شود. و قصه یی می سازیم، که زمان را خط بزند.ما می مانیم و یعقوب وار، چشم ظاهر را، به نار شوق، هدیه می دهیم، تا لایق جوش عشق شویم.... و ما می آئیم، با منش و فرمان ِ آزادی و غنای لایزال سرودهای عاشقانه و...دست های ما، در انتظار دست های شماست. یک دست بی صداست.»«حارسان عشق»زن کوتاه قد لاغر اندام، اعلامیه اش را برای مردِ کوتاه قدِ چاق خواند. مرد شگفت زده گفت: «چه زیبا نوشته یی. چه صلح جویانه... مطمئنم، کلامت، با اقبال همه ی اون هایی روبرو می شه که طالب آرامش اند... ولی فکر نمی کنم، تعداد این آدم ها خیلی زیاد باشه...»- «مهم اینه که یک نهضت انسانی نضج بگیره.»- «چطوری می خوای اونو توزیع کنی. نوشتن اش آسونه، ولی پخش کردن اش چی...؟»- «بیانیه رو برای سی نفر، فکس می کنم و از اون ها می خوام، هر کدوم، اونو برای ده تن دیگه فکس کنند و... برای روزنامه های مهم شهرهای دیگه هم فکس می کنم. اون ها حتماً چاپش می کنند... اگه شانس بیاریم و دراز دستان، در مقابل ِش واکنش از خودشون نشون بدن، به زودی همه گیر می شه...»چند ثانیه یی از نیمه شب گذشته بود. مردِ کوتاه قدِ چاق رادیو را روشن کرد.گوینده می گفت: «... ایجاب می کند همه ی مرغان عشق، همین امشب نابود شوند. کار امروز را به فردا نیندازید و گرنه تصحیحات شدیدی در انتظار شما خواهد بود.»«وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.» و اکنون به یک خبر توجه کنید: ساعت یازده صبح امروز، به حکم معاون ارشد وزیر مقدس تصحیح عقاید، غلامعلی عبدالقاسمی عبدل آبادی که از رؤسای حکومت منحط و ساقط شده ی بد عقیدگان بود، با ارّه ی چوب بری، دو نیمه شد. او سر سپور بلدیه ی ناحیه هشت بود و سمت ریاست سپورها را داشت.- نهصد و نود ونه می فروش، می نوش، خود فروش، هنرمند، عاشق، نظامی، پاسبان و... به عنوان بدعقیده، خونشان ریخته شد، تا آسیاب دراز دستان کوچک سر، از حرکت باز نایستد.نوزدهمین روز تسلط وزارت تصحیح عقاید، بر شهر، بیشتر مردم از مضمون اعلامیه ی حارسان عشق، مطلع بودند و در باره اش ابراز نظرهای گوناگونی می کردند. بازار شایعه، سخت داغ شده بود. بسیاری از حمله ی قریب الوقوع نیروهای مقاومت و سقوط وزارت تصحیح عقاید سخن می گفتند. روزنامه های عصر، در دیگر شهرها، بر اساس اعلامیه وشایعات رایج، اخبار هیجان انگیزی با تیترهای خواننده پسند، چاپ کردند. در شهر غوغایی به راه افتاد. بسیاری از مردم به ویژه جوان ها، خواستار الحاق به گروه حارسان عشق بودند.- یک سپاه ده هزار نفری از کماندوهای بی باک و چتر بازان جسور تشکیل شده که در کمپ های مخفی مشغول تمرین هستند...- آن ها مجهز به صدها هواپیما، بمب افکن، هلی کوپتر، تانک و یک نوع سلاحی نورانی هستند و در چند لحظه قادرند، سرخ چشمان دراز دست کوچک سر را نابود کنند.- سپاه مخفی حارسان عشق به زودی وزارت تصحیح عقاید و عواملش را نابود می کند.... هوای دیوانه، جایش را به چهار فصل می دهد...وزارت تصحیح عقاید با انتشار اعلامیه یی، در برابر خبرها و شایعات، واکنشی عجولانه نشان داد:«... از این لحظه ورود نشریات دیگر بلاد، اکیداً ممنوع است.- هر فردی نشریات دیگر بلاد را داشته باشد یا بخواند، یا به هر وسیله یی از خارج خبر دریافت کند، در ملاء عام، با ارّه ی چوب بری، دو نیمه خواهد شد.- داشتن هر نوع اسلحه، اعم از سرد یا گرم، حتی شکاری، ممنوع است، دارندگان موظف اند آن ها را به نزدیک ترین شعبه ی وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، تحویل دهند. متخلفین پای راست شان ارّه خواهد شد.«وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «ببین با اعلامیه ات چه ولوله یی در شهر به راه انداخته یی؟»- «این نشون می ده که وزارت تصحیح عقاید بی اعتباره.»- «ولی اگه بزودی اتفاقی نیفته، بعدها مردم، دیگه هیچ خبری رو باور نمی کنن. حداقل من و تو می دونیم، حارسانی وجود نداره.»- «تو این سپاه عظیم رو نمی بینی؟ سیل مشتاقان پیوستن به حارسان عشق رو نمی فهمی؟»- «متشکل ساختن اونا اگر غیر ممکن نباشه، واقعاً دشواره.»- «اما حارس عشق، باید عشق بورزه. باید دوست بداره، کشتار و جنگ ربطی با عشق نداره. باید اعلامیه ی دیگه یی بنویسم و شایعات رو تصحیح کنم.»زن پشت کامپیوتر قرار گرفت و شروع کرد به تایپ کردن:«نیک اندیشان، عاشقان جهان متحد شویم.»تا جهان پایدار است بی خواستن و توانستن ما، عشق می ماند و باید که چنین باشد.ما عشق می ورزیم. ما دوست می داریم. سلاح ما عشق است. گلوله های ما بوسه است. از آن ها که دوست می دارند و عشق برایشان مقدم بر هر ملاحظه یی است، می خواهیم با ما متحد شوند، تا جغد کین، نفرت و جنگ را از زندگیمان حذف کنیم.ما معاشرت با غل و زنجیر، ذلّت سجن، مطرود شدن از دیارمان، مردود شدن از کاشانه مان، اختفاء در بادیه هجر، بی نصیبی از هر نصیبی، و ناآسودگی درمقرّی ناامن را، تحمل می کنیم. جانمان را که گران ترین داشته مان است، برای استقرار عشق فدا می کنیم، اما در پی ریختن هیچ قطره خونی نیستیم. حتی مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز. ما از کسی چیزی نمی گیریم که نتوانیم درصورت لزوم آن را پس بدهیم.حارسان عشقلطفاً این اعلامیه را برای حداقل ده تن فکس کنید.زن کوتاه قد لاغر اندام اعلامیه اش را برای ده تن فکس کرد.روز بعد، در بیستمین روز تسلط مصححان، روزنامه های عصر در شهرهای دیگر از قول سپاه حارسان عشق، اعلامیه مزبور را تکذیب کردند و آن را کار رهبران وزارت تصحیح عقاید دانستند.زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «می بینی چه شده؟ من مبتکر اصلی هسته ی مقاومتم، خواستار صلح و حراست از عشق بودم، اما اکنون سخن از جنگه. نه، من نمی خوام بجنگم. نمی خوام هیچ قطره خونی ریخته بشه.»- «اگه مردم بفهمن سپاهی در کار نیس!؟»- «اگه هم نبوده باشه، بوجود میاد.»- «مگه ممکنه؟ مگه می شه، به همین سادگی علیه این جونورها، سپاه تشکیل داد؟»ساعت هشت بعد از ظهر – وزارت تصحیح عقاید هشدار می دهد:ناپاکان، بد عقیدگان و دشمنان حرمت انسان شایعاتی بی اساس در شهر پراکنده اند و از سپاه مجعولی به نام «حارسان عشق» سخن می گویند. بی تردید چنین سپاهی وجود خارجی ندارد. حس بویایی کامپیوترهای وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، بسیار قوی تر از آن است که ناپاکان و بد عقیدگان تصور می کنند. هیچ حادثه ی کوچکی از ذهن کامپیوترهای ما دور نمی ماند. تحقیقات گواهی می دهند، بد عقیدگان شهرهای مجاور که از اقدامات حرمت طلبانه ی وزارت جلیله، به وحشت افتاده اند و می دانند به زودی تشکیلات تصحیح عقاید در شهرهای آنان گسترده خواهد شد، می کوشند به طرق مختلف حکومت شان را حفظ کنند، اما این خیال باطلی است.حرمت انسانی ایجاب می کند که ویژگی های بد عقیدگی مثل عشق، دوست داشتن، شادی کردن، خندیدن، نواختن آلات موسیقی، آوازخواندن و گوش دادن به آن ها، رقصیدن، عرق نوشیدن، پرورش گل و گیاه و پرنده، اشتغال به امور خبیثه و مقاربت از جریان زندگی حذف شود، تا انسان حرمتش را باز یابد. این تئوری به زودی جهانگیر خواهد شد.به شهروندان هفت روز مهلت داده بودیم تا بد عقیدگی را از زندگی شان بزدایند. بنابراین اکنون، فرصت امتحان فرا رسیده است. همه ی کسانی که نامشان با حرف «خ» شروع می شود، موظف اند، فردا از ساعت چهار بامداد، به منظور بوئیدن ذهن شان، به نمایندگی های وزارت جلیله مراجعه کنند. قصور در این مورد مجازات های سنگینی در پی خواهد داشت.وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «فردا در اسرع وقت باید این جا رو ترک کنم و گرنه بوق حمام به صدا در میاد و دمار از روزگارمون در میارن.»مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «در هر صورت این اتفاق می افته...»- «من به راستی حارسان عشق رو تشکیل می دم.»- «ممکنه تا هشتاد در صد مردم این شهر، حذف بشن. دیگه کسی باقی نمی مونه که تو رو شهید عشق بدونه.»- «من به اصول می اندیشم. و به حقیقت.»ساعت از بیست و دو گذشته بود، زنگ فکس به صدا در آمد.زن و مرد کوتاه قد هر دو به دستگاه فکس چشم دوختند. پیامی بود، طولانی، از سوی حارسان عشق که به مردم هشدار داده بود، مبادا تحت تأثیر اعلامیه های دراز دستان قرار بگیرند و درخت ها را نابود کنند. هر کسی دست به این عمل بزند، دشمن انسان و ویرانگر محیط زیست است. و در پی توضیح داده بود، گیاهان چه نقش مهمی در حیات کره زمین دارند، و غیره.زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «ظاهراً رادیوی تصحیح عقاید مردم رو تشویق کرده، درخت ها رو قطع کنند.»- «کمک بازجوی دراز دستِ کوچک سر ِ چشم قرمز، روزی که می خواستن منو تصحیح بکنن، گفت، برای جنگل ها هم فکری شده. لابد فکرشون همین بوده.»- «با جنگل چه دشمنی دارن؟»- «لابد از نگاه اونا بیابون و حتی کویر به جنگل ترجیح داره.»- «شاید هم جنگل ها رو نابود می کنن که پرنده ها آواز نخونن...»زنگ دستگاه فکس به صدا در آمد. زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «انگاری خبری هست؟»- «امیدوارم.»مردِ کوتاه قدِ چاق به سوی دستگاه فکس رفت. پیام از دستگاه بیرون آمد:نیک اندیشان، عاشقان، متحد شویم.وزارت انسان ستیز و ارتجاعی به اصطلاح تصحیح عقاید، دستور داده است، همه ی مردم شهر ذهن هاشان وسیله ی کامپیوتر های آن ها بوئیده شود، تا بد عقیدگان شناسائی و تصحیح شوند.مردم! این دستور را با نفرت پاسخ دهید. از حضور در نمایندگی های دراز دستان خودداری کنید. مطمئن باشید، از آن ها کاری ساخته نیست. آن ها یک تن و ده تن و حتی چندین ده تن را می توانند دستگیر کنند، ولی از پی مقابله با چندین صد هزار تن بر نمی آیند. آن ها فقط صد تن هستند. اگر فرصت طلبان به آن ها نپیوندند، مجبور می شوند با نخستین واکنش حارسان عشق، از شهر ما بگریزند.سپاه حارسان عشق در تدارک وسایل لازم برای راندن آنان از شهر «هنر» است.ما دوست می داریم. عشق می ورزیم. هنر را، زیبایی را و طبیعت را پاس می داریم. منتظر اعلامیه های بعدی ما باشید.سپاه حارسان عشق»زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «تصور می کنم سپاهی در حال شکل گرفتنه. ولی سپاهی که بر خلاف اندیشه ی من در فکر جنگه...»صدای رادیو: ساعت بیست و چهاراز این لحظه همه ی تلفن ها و فکس ها تحت کنترل وزارت تصحیح عقاید است. هر کس سخنی مغایر دستورات و یا علیه وزیر مقدس، معاونان، مستنطقان ومصححان بگوید، به اشد مجازات محکوم ...هنوز جمله ی گوینده تمام نشده بود که یک رشته پارازیت، روی رادیو افتاد. چند دقیقه بعد، زنگ فکس به صدا در آمد و پیامی بدین شرح روی کاغذ ثبت شد:«نیک اندیشان، عاشقان، متحد شویم.صدای رادیوی منحوس وزارت انسان ستیز تصحیح عقاید، به همت متخصصان ارتباط جمعی ی سپاه حارسان عشق، قطع شد. اینک شما می توانید صدای ما را از همان نوع رادیو، روی موج های 17، 18، 19، 20 و 21 متر بشنوید و پیام های ما را دریافت دارید.همه را خبر کنید. این خبر را به همه بگوئید.سپاه حارسان عشق»ساعتی بعد، بلندگوهای بسیاری که بالای پشت بام های دفاتر وزارت تصحیح عقاید کار گذاشته شده بود، نقش رادیو را بر عهده گرفتند. صدای بلندگوها آنقدر بلند بود که همه ی خانه ها می شنیدند.بلندگوها مرتب شعار می دادند و تهدید می کردند که دمار از روزگار بد عقیدگان در خواهند آورد. آخرین دستورشان این بود:هیچ زنی بدون همراهی سرپرست، قیم و یا شوهر مجاز نیست از خانه خارج شود.زن کوتاه قد لاغر اندام با تعجب و عصبانیت گفت: «حالا بیا درستش کن. آفتابه هم به دم شان بستن.»-«بانوی شعر من! پرستوی خوش خرام عشق! این جا حبس شدی.»-«موافقی صدای حارسان عشق رو بشنویم؟»- «اگه بفهمند دمار از روزگارمون در میارن. اونوقت قصه ی عشق، ناتموم می مونه...»- «صداش رو بلند نمی کنیم.»- «رادارها و کامپیوترهاشون، آنقدر قوی هست که ما رو کنترل کنن. حضور تو هم این جا مسئله یی است. باید بیشتر مواظب باشیم.»مردِ کوتاه قدِ چاق ساعت شش بامداد بیست و یکمین روز تسلط وزارت تصحیح عقاید رادیو را روشن کرد. همچنان پارازیت پخش می شد... بلندگوها تهدید می کردند و شعار می دادند. ساعت هشت، اعلام کردند به کسانی که ذهنشان وسیله ی کامپیوترهای وزارت جلیله بوئیده شود، برگه ی تقاضا، برای اخذ جواز خروج از شهر داده می شود.- «ظاهراً بازارشون کساده که...»- «برگه رو میدن ولی اجازه ی خروج چی!؟»- «اجازه ی خروج طلبت.»- «تو بمون تا من سری به شعبه های وزارت جلیله بزنم. ببینم چه خبره.»کویر را به جشنواره ی سیاهی می برند تا خورشید را در میعادگاه خون و یخ دفن کنند و از نور، افسانه بسازند...حتی کرم های شبتاب را دریغ می دارند تا صبح را، به تاریکی نیل و فرات پیوند دهند و در طلوع ظلمت بگسترند.ابراهیم را در خاکستر فرو برده اند و کنعان عاقی را به میهمانی آذر خوانده اند.... و هم از این رو است که مائده ی عشق، در جیحون پر خون دست ناجی را می خواند......و باری، کوه طور در انفجار سلاخی ها تَرَک برداشته است... و پرستوی پیر، بیدار مانده است تا در سوگ فرزندانش اشک بیفشاند.مقابل شعبه ی هفت وزارت تصحصح عقاید تعداد زیادی از مردم در صفی دراز منتظر دخول بودند.هوا بر خلاف روز پیش گرم بود. نه، داغ بود. وحشتناک داغ بود. تقریباً همه عرق کرده بودند... و خورشید در پشت لایه های ابر پنهان بود... و از آفتاب و نور خبری نبود...مردِ کوتاه قدِ چاق در انتهای صف ایستاد. از شخصی که پیشتر از او ایستاده بود، پرسید: «می دونی تا حالا چند نفر داخل شدن؟»- «شاید پنجاه نفر.»- «کسی هم بیرون اومده؟»- «تا اونجا که من می دونم، نه.»- «معلوم می شه همه محکوم شدن؟»- «ممکنه.»- «پس ما چرا در نوبت سلاخی ایستادیم؟»جلویی جواب داد: «من گناهی مرتکب نشدم.»- «فکر می کنی اون پنجاه نفری که بیرون نیومدن گناهکار بودن؟»- «یک نفر اومد بیرون.»مردِ کوتاه قدِ چاق به دنبالش رفت. داخل کوچه یی خلوت او را صدا زد: «آقا، معذرت می خوام.»- «بله.»- «ذهن شما بوئیده شد؟»- «یعنی چی؟»- «با شما چکار کردند؟»- «هیچی! یک کلاه مسی گذاشتن روی سرم. نیم ساعت بعد یک نفر پرسید، حادسان یا چیزی شبیه به آن کی هستن؟ گفتم لابد آن هایی که تصادف می کنن. گفت دوست دارم یک قناری داشته باشم؟ گفتم از پرنده خوشم نمیاد؟ پرسید با هنر میانه ام چطوره؟ گفتم هنر مال آدم های خل و مفت خواره. پرسید در باغچه ی خونه مون گل داریم؟ جواب دادم باغچه ی خونه رو اسفالت کردم . پرسید چند کلاس سواد دارم؟ گفتم هیچی. گفت دوست دارم بخندم؟ گفتم دلم می خواد گریه کنم. یک ورقه ی تقاضا برای اخذ جواز خروج از شهر به هم داد. گفتم به دردم نمی خوره پسش دادم. تعهد گرفت هر چه در شهر شنیدم، گزارش کنم. گفتم چشم.»- «شما به راستی انسان نمونه ی وزارت تصحیح عقاید هستی.»- «خیلی خوشحالم.»- «برو خوش باش.»مردِ کوتاه قدِ چاق برگشت. صف کوتاه شده بود. مرد آخر صف هم، نبود. از آخرین شخص پرسید: «بقیه چی شدند؟»- «رفتند.»- «تو چرا موندی؟»- «ما کاری نکردیم؟»- «فکر می کنی اونایی که داخل شدن و هنوز بیرون نیومدن، کاری کردن؟ اگه می خواین، از شهر خارج بشین، ممکنه ورقه ی تقاضا بهتون بدن، ولی معلوم نیست، با خروجتون موافقت بکنن.»گروه زیادی از صف بیرون آمدند و رفتند. مردِ کوتاه قدِ چاق خنده اش گرفت. به آن ها که می رفتند گفت: «برید به شعب دیگه و هر چه دیدید، به مردم بگید.» و فکر کرد بهتر است قبل از این که مسئله یی بوجود بیاید آن جا را ترک کند.زن کوتاه قد لاغر اندام کنار رادیو نشسته بود و به صدای حارسان عشق گوش می داد. با دیدن مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «بیا که خبرهای خوب، فراون دارم.»- «من هم،همین طور.»- «نیروهای نظامی شهرهای اطراف، یک سپاه مشترک تشکیل دادن و در تدارک حمله اند. حارسان عشق هم بهشون پیوستن.»- «دروغه. واقع بین باش. هیچ کسی ندونه، حداقل من و تو می دونیم، سپاهی وجود نداره. حارسان عشق ساخته ی ذهن توست. نکنه خودت هم باورت شده که به راستی سپاهی داری؟»- «ولی این سپاه تشکیل شده. اگه هم نشده باشه، سپاه مشترک شهرهای دیگه، به نام اونا وارد عمل میشن.»- «اگه حالا با یک وزیر و چند تا معاون و صد تا مستنطق طرفیم، فردا کنسرسیوم سپاه شهرهای بیگانه، دمار از روزگارمون در میارن.»-«در آن صورت حارسان عشق واقعاً تشکیل می شه.»بلندگوهای دراز دستان ، بلندترین صداشان را در فضا رها کردند:- «بد عقیدگان، خیال گریز از شهر را دارند، اما این امر محال است، زیرا تمام مرزها تحت کنترل دوربین های مجهز به مغزهای الکترونیکی است. و در صورت لزوم دوربین ها به سلاح های کامپیوتری، فرمان شلیک می دهند و جهان را از لوث وجودشان پاک می کنند.امروز 89 تن از بد عقیدگان که قصد عبور غیر مجاز داشته اند، به درک واصل شده اند.همچنین یادآور می شود، تمام نقاط شهر، بوسیله ی دوربین های مخفی تحت کنترل است.اکنون عده یی از خلافکاران شناسائی شده که به زودی دستگیر و مجازات خواهند شد.هشیار باشید که جزو مجرمین و بد عقیدگان نباشید....وزارت جلیله ی تصحیح عقاید»زن کوتاه قد لاغر اندام فریاد زد: «خفه شو احمق.»مردِ کوتاه قدِ چاق با دست دهان زن را گرفت: «می خوای روزگارمونو سیاه بکنی؟ همین قدر بدبختی کافی نیست.»بلندگوها دوباره به صدا در آمدند:«عده یی از بد عقیدگان تحت تأثیر تلقینات مردی کوتاه قد و چاق، به نام چهل مرد، که از بد عقیدگان است و سابقه ی محکومیت نیز دارد، از دخول مردم به منظور بوئیدن ذهنشان، در دفاتر نمایندگی های وزارت جلیله، جلوگیری کرده اند. این افراد به وسیله ی دوربین های مخفی، شناسائی شده، بزودی دستگیر و مجازات خواهند شد. بنابراین، همه ی مردم شهر که حرف اول نام فامیل اشان «خ» است، فقط تا ساعت شش بعد از ظهر وقت دارند که برای بوئیدن ذهنشان، به نمایندگی های وزارت جلیله مراجعه کنند، در غیر این صورت غایب محسوب شده و بدون بوئیدن، به اشد مجازات محکوم خواهند شد.وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»مردِ کوتاه قدِ چاق به لرزه افتاد. شلوارش خیس شد.ادامه دارد

Monday, April 24, 2006

ستار لقایی می نویسد:مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود!داستان دنباله دار - قسمت اول
مرد دستاری ارغوانی بر سر داشت و لباسی سرخ بر تن. روی سینه اش نوشته شده بود: «مستنطق». قدش کوتاه بود و صورت کوچک و استخوانی اش، زیر انبوه ریشی بلند و توپی شکل، گم شده بود. سری کوچک، گوش هایی بزرگ و چشمانی ریز، قرمز رنگ و لوبیائی شکل داشت. دست هاش آنقدر دراز بود که در حالت ایستاده می توانست ساق پاهاش را لمس کند.- «تو مفسدی».این را مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، خطاب به مردِ کوتاه قدِ چاقی که رو به روش ایستاده بود گفت...مردِ کوتاه قدِ چاق، برگشت پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. برگشت و مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که مشغول ورق زدن ِ پرونده ی روی میزش بود، نگاه کرد. پرسید: «با کی هستی جناب آقای مستنطق؟»- «با تو.»- «با منی؟ فکر کردم با کس دیگه یی هستی. دوباره بگو، چی گفتنی؟»- «هنوز معنی مفسد را نمی دانی؟»- «معنی شو می دونم. ولی منظور شما رو نمی فهمم.»- «نمی فهمی؟»- «به شرفم نه.»- «پس شرف هم داری؟»مردِ کوتاه قدِ چاق، از روی صندلی برخاست و با لحنی قاطع گفت: «آهای جناب آقای مستنطق با ما شوخی نکن. خوشمان نمیاد. خیلی چیزها نداریم. ولی این یکی رو داریم. خیلی هم داریم.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لحظه یی مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و پرسید: «می دانی این جا کجاست؟»- «ظاهراً وزارت تصحیح عقاید...»- «ظاهراً نه، بلکه حقیقتاً این جا وزارت تصحیح عقاید است. و لابد نمی دانی که با چه کسی صحبت می کنی؟»- «با جنابِ آقای مستنطق. ولی شرف داریم.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر آمرانه گفت: «پس بتمرگ...»مردِ کوتاه قدِ چاق روی صندلی نشست و با صدایی بم و گرفته، گفت:«برای تمرگیدن خیلی دیر شده...»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، دست هاش را روی میز گذاشت. نگاهش را، به چشمهای مردِ کوتاه قدِ چاق دوخت و با خشونت گفت: «عجب، استعاره هم بلدی!؟»مردِ کوتاه قدِ چاق، با التماس گفت: «جناب آقای مستنطق، دردسر درست نکن. ما استعاره نمی دونیم چیه؟»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مشغول ورق زدن پرونده شد و گفت: «دردسر درست کرده یی. حالا هم نتیجه اش را با جاری شدن عملیات تصحیح می فهمی.»مردِ کوتاه قدِ چاق، انگاری از همه چیز بی خبر بود، با حیرت پرسید: «ببینم، با منی؟»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لبخند تمسخر آمیزی زد و پرسید: «لیلی چی بود؟»- «لیلی؟ خب لیلی بود دیگه.»- «زن بود یا مرد!؟»- «لیلی که مرد نمی شه.»- «چه عجب فهمیدی...»مردِ کوتاه قدِ چاق سرش را پائین انداخت: «اگه می فهمیدیم، این جوری نمی شد...»- «آهان. پس می خواهی این طرف میز باشی، بله؟»مردِ کوتاه قدِ چاق، دستپاچه ونگران جواب داد: «کی چنین حرفی زدم. منظورم این بود، اگه می فهمیدم، خب یعنی می فهمیدم. یعنی این جا نبودم.» و سپس با التماس ادامه داد: «جناب آقای مستنطق ما را بازی نده. ما کاری نکردیم. اگه گناهی ازمون سر زده، حداقل بگو. ببخش. قول می دیم دیگه نکنیم... ما که نمی دونیم چه کار کردیم...»-«یعنی تو نمیدانی چرا این جا هستی؟»- «نه والله.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر ناباورانه مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و گفت: «از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»مردِ کوتاه قدِ چاق، با خیال راحت، صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که شبیه سخن گفتن آدم های مصنوعی بود، تقلید کرد: «به گوش کی رسیده است؟». سپس با لبخندی که نشانه ی راحتی خیال بود، ادامه داد: «شما که من بدبخت رو زهره ترک کردی جناب آقای مستنطق... دروغ می گن. چه آوازی؟ چه کشکی؟ هر که گفته بامن دشمنی داشته. من اصلاً آواز بلد نیستم بخونم.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد:«مگر همه چیز را باید به تو بگویم؟»مردِ کوتاه قدِ چاق، این بار، با جرأت بیشتری صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را تقلید کرد:«معلومه که باید بگویی. اگه نه، ثابت می شه که شهر، شهر هرته.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، از جای برخاست و با یک حرکت سریع و خشمگین، سیلی محکمی به صورت مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت و گفت: «خفقان! مردک زبان دراز ابله.»مردِ کوتاه قدِ چاق که انگاری انتظار چنین رفتاری را نداشت، سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت: «معلومه که شهر هرته.» و سیلی دیگری دریافت داشت و پاسخ شنید: «مثل این که این زبان دراز را باید از دهانت بیرون بکشیم.»مردِ کوتاه قدِ چاق، عاجزانه گفت: «آخه چرا می زنی جناب آقای مستنطق. تو هم زورت به ما رسیده. یه آدم کوتوله. جواب خدا رو چی میدی.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر با خشم گفت: «گفتم از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»مردِ کوتاه قدِ چاق عاجزانه گفت: «جناب آقای مستنطق، عرض کردم، صدا ندارم. هیچ کسی تا حالا آواز منو نشنیده. حتی توی حموم.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک فریاد زد: «گفتم از خانه ی تو چهچهه به گوش رسیده است...»مردِ کوتاه قدِ چاق با ناباوری پاسخ داد: «من می گم نخوندم، شما می گی بدوش!؟»مستنطق دارز دستِ کوچک سر، با صدایی بلندتر و خشمگین تر فریاد زد: «دوباره می گویم. شیر فهم شو. از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است. نه آواز تو.»مردِ کوتاه قد چاق ملتمسانه گفت: «آقاجان، نوکرتم، چاکرتم، توی خونه ی من، غیر از خودم، هیچ کس نیست، من هم می دونم که نخوندم. تلویزیون، رادیو و پخش صوت رو هم که یا تحویل دادیم، یا معدوم کردیم...»- «تو قناری داری. درست است؟»مردِ کوتاه قدِ چاق، آنقدر تعجب کرد که چشمانش می خواست از حدقه بیرون بپرد: «خُب! درسته... ولی... منظور؟!»- «و قناری تو چهچهه می زند.»تعجب مردِ کوتاه قدِ چاق افزون تر شد: «خب!؟ که چی؟»-«چی و زهر مار. چهچهه زدن سکرآور است.»مردِ کوتاه قدِ چاق جواب داد: «آخه جناب آقای مستنطق، قربون هیکلت. ما که نخوندیم. قناری هم که سواد مواد نداره. بدبخت، تصحیح عقاید نمی فهمه یعنی چه؟ .. یک غلطی کرده. جلوشو نمی شه گرفت که ... حالا تو ببخش، بعد از این کاری می کنم که سکرآور نباشه...»- «ولی این طور نمی شود. این کار نیاز به تصحیحات عقیدتی دارد. من پرونده را می دهم به یکی از معاونین وزیر. حکم، حکم ایشان است.» و پشت میزش نشست. یک برگ کاغذ سفید برداشت. پنج خط روی آن نوشت و به مردِ کوتاه قدِ چاق دستور داد: «امضاء کن!»- «والله مادرم گفته هیچ کاغذی رو، تا نخوندی امضاء نکن.»- «مادرت غلط کرده...»- «اگه امضاء نکنم؟»- «شلاق می خوری.»مردِ کوتاه قدِ چاق، قلم را برداشت و زیر ورقه را امضاء کرد: «ولی این درست نیست. این امضاء رو با زور گرفتی.»مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، ورقه را برداشت و از اتاق خارج، و چند لحظه بعد، دستیارش، با اسلحه، وارد شد و رو به روی مردِ کوتاه قدِ چاق، روی میز نشست.تا کنون کسی وزیر را ندیده است.معاونان ادعا دارند، تنها چشم های آنان قادر است وجود مقدّس ونامرئی وزیر را ببیند. و همان ها هستند که به جای او، هر تصمیمی بخواهند، می گیرند و اجرا می کنند.مردِ کوتاه قدِ چاق مضطرب بود. چند بار روی صندلی جا به جا شد. به عاقبت ماجرا فکر می کرد. از دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر پرسید: «تا کی باید این جا باشم جناب آقای مستنطق.»او با همان لحن ِ صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد: «تا حکم صادر بشود...»- «بعد چی می شه؟»- «حکم اجرا می شود؟»- «آخه ما که کاری نکردیم.»- «همه همین را می گویند.»- «آخه ما که نمی دونستیم اگه قناری چهچهه بزنه جرمه؟ آخه مگه جرمه؟ اگه جرمه که همه ی جنگل ها رو، به عنوان مراکز فساد، باید آتیش بزنن. تازه سکری نداره. حالا شما می شه واسه ی خاطر خدا وساطت کنی، ما رو ول کنن...»- «اگه به خاطر خداست، باید تلاش بکنیم تا افکار و عقاید فاسد تصحیح بشود...»- «این جا ما را تصحیح می کنین، ولی با آن همه پرنده ی خوش آواز جنگل چه می کنین؟»-«فکر آن هم شده است.»- این ها می خواهند چه بکنند؟ دهان قناری را که نمی شود بست.- البته که نه.- این جانوران عجیب از کجا آمده اند؟- اگر سیاهی بپاید، نه تنها قناری ها خواندن را فراموش می کنند، بلکه حتی از کرکس ها هم صدایی در نخواهد آمد.- ولی در پی هر زمستان بهاری است...- ولی زمستان هایی هم داشته ایم که عمرشان از هزار سال افزون بوده است. دیو سپید هم داشته ایم.- «حالا آخر کار ما چی می شه؟»- «مفسدی...»- «آخه ما که چهچهه نزدیم...»- «چهچهه زده شده است.»مردِ کوتاه قدِ چاق به فکر نشست. بیشتر از نیمساعت. مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر برگشت. به مردکوتاه قد چاق گفت: «شانس آوردی. به خیر گذشت.» و ورقه یی به کمک مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر داد و گفت: «این مرد را ببر به قسمت تصحیحات.»مردِ کوتاه قدِ چاق پرسید: «می شه بگی چی نوشته؟»- «راه بیفت، در دایره ی تصحیحات می فهمی.»- «یعنی حالا نباید بفهمم؟»- «سؤال ممنوع.»هر دو از اتاق خارج شدند. به طبقه ی بالاتر رفتند. دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مردِ کوتاه قدِ چاق را به همراه حکم، به دو مرد که روی سینه هاشان نوشته شده بود: «مصحح»، تحویل داد.ادامه دارد

Friday, April 21, 2006

ستار لقایی می نویسد

ستار لقایی می نویسد
برای همه ی کاوه های میهنم

چند دقیقه به سال تحویل مانده بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم و بیست و هفت سال زندگی در غربت را، در ذهنم ورق می زدم:
- روزهایی را که در زندان خمینی، گوش هایم مصادره شد.
- هنگامی که نومیدانه از کشور گریختم.
روزهای کودکی، نوجوانی‌ و جوانی‌، با همه‌ی تلخ‌کامی‌ها، و شادکامی‌هاش.
و گاه خودم را ملامت می کردم:
- کاش آن جا این کار را نمی‌کردم! کاش آن رفیق را از خودم نمی‌رنجاندم! کاش آن مطلب را نمی‌نوشتم! کاش...! کاش...! کاش...!
با کاش‌ها گلاویز بودم که زنگ در خانه به صدا در آمد!
من منتظر کسی نبودم! به همه‌ی دوستانم گفته بودم، تعطیلات آخر هفته و روز اول سال نو را با پسرم و با نوه‌ام خواهم بود. حالا، چند دقیقه مانده به تحویل سال، که قرار بود کره ی زمین، از روی این یکی شاخ گاو، به روی آن یکی شاخ بپرد!! یک نفر پشت در بود. و با سماجت دکمه‌ی زنگ را فشار می‌داد.
- «نه، کسی با من کاری جدی ندارد. لابد یکی از این خواهران مذهبی می خواهد، درست موقع تحویل سال، مرا ارشاد کند و در زمره ی پیروانِ عیسی مسیح، قرار بدهد و برای خودش اجر دنیوی، و برای من سعادت اخروی ذخیره کند. شاید هم دختر و پسر جوانی، می‌خواهند «سی‌دی» های قاچاق، از آخرین کنسرت‌ها و یا فیلم‌های هالیودی را با قیمتِ بسیار نازل به من بفروشند! شاید هم...! شاید...! مهم نیست چه کسی یا کسانی پشت در هستند! مهم این است که من قصد دارم لحظه‌ی سال تحویل را با خودم باشم. و نه هیچ کس دیگری.»
زنگ در، همچنان به صدا بود. ول کن هم نبود. ظاهراً کسی که پشت در بود، قصد نداشت برود.
در یک لحظه فکر کردم شاید «خوشگل خوشگلای من» پشت در باشد!؟
- دیوانه جان! «خوشگل خوشگلای» تو کجا!؟ این جا کجا!؟ پسری که فقط دو سال و هفت ماه و یک روز سن دارد، پشت در چه کار می‌کند!؟ تو یک ساعت پیش با او صحبت کردی! فاصله ی او با تو حدود 240 مایل یعنی 400 کیلومتر است. بنشین و خودت را ورق بزن!
بی اعتنا به زنگ در، سمعکم را خاموش کردم و از گوشم بیرون آوردم. حالا می توانستم با خیال راحت، خودم را ورق بزنم. تصمیم گرفتم، نخست، سالی را که گذشت، مرور بکنم. اما به ناگاه چشمم افتاد به چراغ تلفن که داشت چشمک می زد. یعنی تلفن زنگ می زد و چراغ به من که شنوایی ام را باخته ام، خبر می داد که کسی پشت خط است.
- اما چه کسی ممکن بود پشت خط باشد!؟
- آهان! شاید «خوشگلِ خوشگلا» باشد! او گاهی در فاصله ی دو ساعت چند بار تلفن می زند و چیزهایی می گوید. مثلا دیروز تلفن زد که اتومبیل اسباب بازی اش که با باطری کار می کند، با درخت تنومندی که وسط حیاط خانه شان است، به شدت تصادف کرده و دیگر قابل استفاده نیست. و می پرسید چه گونه می تواند از شرکت بیمه و یا از درخت تنومند، خسارت بگیرد!؟ ظاهرا پدرش برای این که به سئوال های بی شمار او پاسخ ندهد، بچه را سرکار گذاشته بود که تلفن کن، و به بابا بگو. به او گفتم ناراحت نباشد، به زودی خواهم رفت آن جا، و برای جبران خسارت اش چند لگد، به ساقه ی تنومندِ درخت خواهم زد. بعد هم یک ماشین دیگر می خرم و برایش می برم. او جواب داد «باشد!؟» و گوشی را گذاشت. نیم ساعت نگذشته بود که دوباره چراغ تلفن شروع کرد به چشمک زدن. گوشی را برداشتم. باز هم «خوشگل خوشگلا» بود. ابن بار در حالی که گریه می کرد، گفت، روی تختش بالا و پایین می پریده، از بالای تخت به زمین افتاده است. و حالا، سرش درد می کند. و پدرش به او گفته است: «خوب شد، زمین خوردی! می خواستی بالا و پایین نپری.» و او سخت عصبانی بود و تلفن زده بود که شکایت پدرش را به من بکند. با خنده به او گفتم: «تو یک قهرمان شجاع هستی. گریه نکن! فردا می آیم و زمین و تخت با لگد تنبیه می کنم.»
خنده اش گرفت. ظاهراً سرش خوب شد. پرسید: «فردا کی هست؟»
بچه سئوال خوبی کرد. راستی فردا کی هست!؟ گفتم: «وقتی آمدم آن جا، با تو خواهم گفت.»
گفت: «باشد.» و گوشی را گذاشت و رفت. لابد می خواست دوباره روی تختش بالا و پایین بپرد.

تلفن همچنان زنگ می زد. مجبور بودم گوشی را بردارم. اگر نه ممکن بود، بچه خیال بکند که بابا رفته است آن دنیا. البته این امکان هم وجود داشت که بخواهد بابا برود آن جا و یا او بخواهد بیاید، نزد بابا. در این صورت، من باید به او می گفتم: «فردا می آیم.» و او باز می پرسید: «فردا کی هست!؟» و طبق معمول، من باید جواب می دادم که بعدا به او خواهم گفت.
خوشبختانه بچه نمی داند، کی فردا است. پس می شود کلاهی سرش گذاشت و یا کلاه اش را از سرش برداشت. شاید هم بچه از پدرش شنیده است که سال تا چند دقیقه ی دیگر نو می شود و می خواهد به پدر بزرگش تبریک بگوید.
سمعکم را گذاشتم داخل گوشم تا بتوانم بشنوم. و گوشی را برداشتم. بدون این که بدان چه کسی پشت خط است، با مهربانی گفتم:: «شب به خیر خوشگل خوشگلای بابا.»
یک نفر از آن طرف سیم گفت: «نوروزتان خجسته باد.»
و صدا، دقیقا صدای من بود. به همان زمختی! شگفتا! من پشت تلفن چه کار می کردم!؟ نکند همزادم آن طرف سیم است!؟ یا روحم!؟ ولی من که به روح و همزاد اعتقاد ندارم. پرسیدم: «شما کی هستید؟»
صدا خندید. نه از ته دل. معمولی خندید. خنده اش «غم» داشت. مثل صدای اکنونی خود من. و جواب داد: «مرا نمی شناسی!؟ دشمنان من، همه مرا می شناسند و از من وحشت دارند. اما تو که دوست منی، مرا نمی شناسی!؟»
صدا، صدای من بود. همان گونه «غمگین». با یک تفاوت. «زشت آوازی و ناخوشی نوایی» مرا نداشت. و گر نه، فرکانس صدا، همان فرکانس صدای من بود. گفتم: «ببخشید، انگاری شما «من» هستید. یعنی صدای شما، صدای من است.»
- «من عمری بلندتر از تاریخ دارم. خالق ِ من جمشید شاه افسانه یی است. وقتی آفتاب به نقطه ی حمل آمده بود، جم شاه در آذربایجان، بر تخت مرصع جلوس کرد و شعاع نور خورشید، بر تاج و تخت او تابید، و نوری ساطع شد، به غایت زیبا. و جم، شد جمشید و آن روز، نوروز خوانده شد. و این گونه، من زاده شدم.»
با خوشحالی گفتم: «نوروز پیروز. عمونوروز.»
عمو نوروز خندید. درست مثل خودم. غمگنانه خندید. گفت: «میهمان ناخوانده نمی خواهی؟»
- «قدم بر روی چشم، عمونوروز.»
- « من پشت در هستم. زنگ زدم. اما در را باز نکردی.»
پریدم و با شوق در را گشودم. چه سعادتی؟ عمونوروز آن سو بود. با لباسی سرخ و کلاهی سرخ. و ریشی سپید. به سپیدی ی برف. بقچه یی در دست داشت. لباس سرخ اش پُر از لک های گوناگون بود. داخل خانه شد. روی مبل نشست. به او خوش آمد گفتم و از دیدارش اظهار خوشحالی کردم و پرسیدم که چه شده است که به یاد این تبعیدی مغموم افتاده است؟
چهره در هم کشید. لبانش آشکارا شروع کرد به لرزیدن. گوشه های چشمانش تر شد. آه غمینی کشید. سرش را پایین انداخت. بقچه اش را گذاشت پشت سرش.
عجب! چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد!؟ نوروز، روز اوست. او باید خوشحال می بود. اما نه، خوشحال نبود. انگاری نیاز به دلجویی داشت و یا می خواست با کسی حرف بزند، وغمی را که همه ی وجودش را پر کرده بود با کسی قسمت بکند. اما چرا مرا انتخاب کرده بود!؟ من در آن لحظه درست به اندازه ی او غمگین بودم. اگر دلی شاد داشتم، که در خانه نمی ماندم. به تلفن ها جواب می دادم. دعوت دوستانم را برای شرکت در جشن های نوروزی می پذیرفتم!؟
برای امشب، دست کم سه جا دعوت شده بودم. اما هیچ کدام را قبول نکرده بودم. به همه ی دوستانم گفته بودم، می خواهم بروم پیش نوه ام. اما به نوه ام گفته بودم، «فردا می آیم.» و به پسرم گفته بودم، موقع سال تحویل ترجیح می دهم، در یک محیط ایرانی باشم و با دوستانم. اما در حقیقت می خواستم با خودم باشم.
به او دلداری دادم: « عمو نوروز تو پیام آور شادی و نیکویی و مهربانی هستی. با خودت بنفشه و سنبل و نسترن و هزاران گل و گیاه ارمغان می آوری. سال نو با تو آغاز می شود. بسیاری از مردم مقدمت را گرامی می دارند. و حضورت را جشن می گیرند و سفره های هفت «سین»، و یا هفت «شین»، پر از شیرینی و میوه و خوراکی های خوشمزه می گسترانند. لباس های نو می پوشند. شادی می کنند. هم را می بوسند. و فرا رسیدن ات را به هم تبریک می گویند. و به هم عیدی می دهند. امشب خانواده ها، دور یک سفره می نشینند و بهترین غذای ی سال شان را با هم می خورند و آرزو می کنند هر روزشان نوروز باشد. حتی در سخت ترین شرایط، در صعب ترین قحط سال ها، تو را از یاد نبرده اند و نمی برند.»
- «راست است. این مردم مرا زنده نگه داشته اند. اگر این مردم نبودند، در فراز و نشیب و تلاطم موج های سهمگین تاریخ و طبیعت، من فراموش شده بودم. همچنان که بسیاری از مردم جهان، آیین هاشان را به حوادث طبیعی و یا تاریخی باخته اند. این مردم را باید ستود. زیرا مردمی که از ابتدای تاریخ، تا کنون بر سنت هاشان، پای فشرده اند، به راستی ستودنی هستند. فراموش نمی کنم وقتی در میعادگاه قادسیه، سلمان، یهودایی دیگر شد و تازیان، ایران را مورد هجوم وحشیانه ی خودشان قرار دادند، من جزو ممنوعه ها شدم. ولی این مردم و اندیشمندان شان با درایت و مرارت به بهایی گران، مرا از خلیفه ی انیرانی خریدند.»
- «و هنگامی که ضحاک عرب، بر جمشید شورید و مغز جوانان ایرانی را خوراک مارهای دوش اش قرار داد، کاوه قد برافراشت و ضحاک و ضحاک کیشان را از سرزمین ما براند. و تو جاودان ماندی.»
- «آه! اما کو کاوه یی دیگر!؟»
- «عمونوروز، این همه ستاره ی درخشانی که هر روز در سر زمین ما، به خاک می افتند، نمی بینی!؟ این همه کاوه، این همه بابک، این همه حلاّج را که هر روز بردار می شوند، نمی بینی!؟ همین دیروز بود که حجت به وسعت ایران ریشه دواند و اکنون کاوه های بی شمار دیگری در حال روئیدن هستند.»
- «اما من کاوه هایم را با رقص و شادی می خواهم.» و اشک از چشمان عمونوروز سرازیر شد.
- «کاوه های تو اکنون در ایران با گرامی داشتن مقدم تو، لرزه بر اندام ضحاک کیشان انداخته اند. »
اشک های عمونوروز فزون شد: «کاوه های من، در سرزمین مستغنی من، شب ها بر کارتون ها، سر بر زمین می گذارند. نو کاوه های من، خوابگاه شان قبرستان های تارک و مخوف است. سفره های «هفت سین» ِ کاوه های من، امسال بی «سین» و بی «شین» است. «کاوه» های من امسال، چون پار و پیرار، در زندان ها، در انتظار لحظه ی تیرباران اند. کردستان، خوزستان، بلوچستان، آذربایجان و همه جای ایران، با خون کاوه های من، در آستانه ی حلول من، سرخ است. زمین از خون کاوه های من خزاب گرفته است. امسال سفره های کاوه های من بدون اغذیه و اشربه است. تن کاوه های من، با شلاق های انیرانیان، کبود است. زخمی است. زخم ها چرکین شده است. کاوه های من به منظور سدجوع، کفش کهنه می دزدند. این را خودت نوشته بودی. امسال «طاهره»های آزاده ی من، وسیله ی پاسداران و مزدوران ضحاک کیشان، چند روز پیش از آمدنم، پاداش آزادگی شان را با باطوم، مشت و لگد و فحش و ناسزا ستاندند. یکی از کاوه های مرا، که بر روی کارتون می خوابید، در یک شب برفی و سرد، در زادگاه تو، گرگ های گرسنه خوردند. پاسارگاد مرا، دارند به زیر آب فرو می برند، تا فرهنگ من فراموش بشود. فرهنگ ورزان سرزمین من، یکی از پی دیگری نابود می شوند. بسیاری از قلم به دستان سرزمین ِ من، غیر از مزدوران اجاره یی، یا در سجن های سیاهِ دستاربندان می پوسند و یا اعدام می شوند و یا خودکشی فرهنگی کرده اند. بسیاری از دختران نوباوه ی من، در یازده سالگی، به بهای یک وعده غذا، تن می فروشند. یک انیرانی، یک تازی دستاربند، بر بزرگترین دانشگاه سرزمین من، حاکم شده است و بر «کاوه»ها و «طاهره»های من حکم می راند.... پسران و دختران من به جرم دوست داشتن، سنگسار می شوند... انیرانیان دستاربند خاستگاه مرا به سرزمین سوخته یی تبدیل کرده اند.»
اشک های عموروز همه ی پهنای صورت اش را خیس کرده بود. گفتم: «عمونوروز! سخنان ات اندوهی تازه، بر اندوه های کهنه ی من افزود. من تو را باور دارم. به همین دلیل، همواره کوشیده ام سخنگوی صادق کاوه های تو باشم. و اگر در این راه موفق نبوده ام، مرا ببخش. بضاعت قلمی و نیروی اندیشه ام از آن چه ارائه داده ام، بیشتر نبوده است. شرمسارم عمونوروز. اما عمونوروز! شوربختانه، مزدوران اجاره یی همه جا بساط گسترده اند. در بوق هاشان پُر صدا، می دمند. رسانه های ما، کم صداست. و گاه در برابر بوق های آن ها بی صداست. درست مثل یک دست.»
- «سخنگویان دلاور ِ کاوه های من بسیارانند. اگر همه شان به صدا در آیند، می توانند توفان به پا کنند. کاوه های من، سخنان یاران عمونوروز را هر کجا باشد، حتی از زیر سنگ می یابند و دستور کار خویش قرار می دهند. بگذار بوق های مزدوران اجاره یی انیرانیان صدا تولید کند. اما این صداها بی شنونده است. و دیدی که سید ضحاک کیش، چه زود محو شد.»
- «عمونوروز برای ماندگاری تو، به یاران بیشتری نیاز هست...»
- «من به سراغ همه ی آن هایی که همدل با کاوه های «من» هستند، رفته ام و باز هم خواهم رفت. باید بکوشیم، امسال پایان ضحاک و ضحاک کیشان باشد.»
عمو نوروز از جای برخاست و گفت: «من باید به سراغ کاوه هایم بروم.» و بعد به اطراف نگاهی انداخت. و با تعجب پرسید: «سفره ی هفت سین ات کو؟»
گفتم: «عمونوروز! بیست و هفت سال است که «سین»های سفره ی من، گم شده است. درست از همان وقتی که ضحاک از طیاره پیاده شد. ولی برای همه ی «کاوه»های تو، شادی و شادابی و شادکامی، دایم آرزو دارم. و دستار بندانِ ضحاک‌ کیش را تا پایان عمر سیاه شان، سیه روز و سیه روی و سیه کام می خواهم.»
از عمو نوروز خواهش کردم اجازه بدهد، پیش از آن که برود، لباس ِ سرخ اش را برایش تمیز کنم و لکه هاش را بزدایم. عمو نوروز خندید. تلخ خندید. خنده اش از گریه غم انگیز تر بود و گفت: «دوست من، این لکه ها تاریخ است. پاک شدنی نیست. باید بماند، تا تاریخ نگاران آینده بدانند، دستاربندان ضحاک کیش با من چه کرده اند. و من به چه قیمتی مانده ام؟ چه سرها برای ماندگاری ِ من بر سر دار رفته است.»
عمو نوروز این را گفت و راهش را کشید و رفت. و حتی به من فرصت نداد، از او بپرسم در بقچه اش چه دارد...؟

21 مارچ 2006 – ساعت 2 بامداد

' );
//-->
sattarleghaei@aol.com sattarleghaei@aol.com
This email address is being protected from spam bots, you need Javascript enabled to view it