Friday, April 21, 2006

ستار لقایی می نویسد

ستار لقایی می نویسد
برای همه ی کاوه های میهنم

چند دقیقه به سال تحویل مانده بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم و بیست و هفت سال زندگی در غربت را، در ذهنم ورق می زدم:
- روزهایی را که در زندان خمینی، گوش هایم مصادره شد.
- هنگامی که نومیدانه از کشور گریختم.
روزهای کودکی، نوجوانی‌ و جوانی‌، با همه‌ی تلخ‌کامی‌ها، و شادکامی‌هاش.
و گاه خودم را ملامت می کردم:
- کاش آن جا این کار را نمی‌کردم! کاش آن رفیق را از خودم نمی‌رنجاندم! کاش آن مطلب را نمی‌نوشتم! کاش...! کاش...! کاش...!
با کاش‌ها گلاویز بودم که زنگ در خانه به صدا در آمد!
من منتظر کسی نبودم! به همه‌ی دوستانم گفته بودم، تعطیلات آخر هفته و روز اول سال نو را با پسرم و با نوه‌ام خواهم بود. حالا، چند دقیقه مانده به تحویل سال، که قرار بود کره ی زمین، از روی این یکی شاخ گاو، به روی آن یکی شاخ بپرد!! یک نفر پشت در بود. و با سماجت دکمه‌ی زنگ را فشار می‌داد.
- «نه، کسی با من کاری جدی ندارد. لابد یکی از این خواهران مذهبی می خواهد، درست موقع تحویل سال، مرا ارشاد کند و در زمره ی پیروانِ عیسی مسیح، قرار بدهد و برای خودش اجر دنیوی، و برای من سعادت اخروی ذخیره کند. شاید هم دختر و پسر جوانی، می‌خواهند «سی‌دی» های قاچاق، از آخرین کنسرت‌ها و یا فیلم‌های هالیودی را با قیمتِ بسیار نازل به من بفروشند! شاید هم...! شاید...! مهم نیست چه کسی یا کسانی پشت در هستند! مهم این است که من قصد دارم لحظه‌ی سال تحویل را با خودم باشم. و نه هیچ کس دیگری.»
زنگ در، همچنان به صدا بود. ول کن هم نبود. ظاهراً کسی که پشت در بود، قصد نداشت برود.
در یک لحظه فکر کردم شاید «خوشگل خوشگلای من» پشت در باشد!؟
- دیوانه جان! «خوشگل خوشگلای» تو کجا!؟ این جا کجا!؟ پسری که فقط دو سال و هفت ماه و یک روز سن دارد، پشت در چه کار می‌کند!؟ تو یک ساعت پیش با او صحبت کردی! فاصله ی او با تو حدود 240 مایل یعنی 400 کیلومتر است. بنشین و خودت را ورق بزن!
بی اعتنا به زنگ در، سمعکم را خاموش کردم و از گوشم بیرون آوردم. حالا می توانستم با خیال راحت، خودم را ورق بزنم. تصمیم گرفتم، نخست، سالی را که گذشت، مرور بکنم. اما به ناگاه چشمم افتاد به چراغ تلفن که داشت چشمک می زد. یعنی تلفن زنگ می زد و چراغ به من که شنوایی ام را باخته ام، خبر می داد که کسی پشت خط است.
- اما چه کسی ممکن بود پشت خط باشد!؟
- آهان! شاید «خوشگلِ خوشگلا» باشد! او گاهی در فاصله ی دو ساعت چند بار تلفن می زند و چیزهایی می گوید. مثلا دیروز تلفن زد که اتومبیل اسباب بازی اش که با باطری کار می کند، با درخت تنومندی که وسط حیاط خانه شان است، به شدت تصادف کرده و دیگر قابل استفاده نیست. و می پرسید چه گونه می تواند از شرکت بیمه و یا از درخت تنومند، خسارت بگیرد!؟ ظاهرا پدرش برای این که به سئوال های بی شمار او پاسخ ندهد، بچه را سرکار گذاشته بود که تلفن کن، و به بابا بگو. به او گفتم ناراحت نباشد، به زودی خواهم رفت آن جا، و برای جبران خسارت اش چند لگد، به ساقه ی تنومندِ درخت خواهم زد. بعد هم یک ماشین دیگر می خرم و برایش می برم. او جواب داد «باشد!؟» و گوشی را گذاشت. نیم ساعت نگذشته بود که دوباره چراغ تلفن شروع کرد به چشمک زدن. گوشی را برداشتم. باز هم «خوشگل خوشگلا» بود. ابن بار در حالی که گریه می کرد، گفت، روی تختش بالا و پایین می پریده، از بالای تخت به زمین افتاده است. و حالا، سرش درد می کند. و پدرش به او گفته است: «خوب شد، زمین خوردی! می خواستی بالا و پایین نپری.» و او سخت عصبانی بود و تلفن زده بود که شکایت پدرش را به من بکند. با خنده به او گفتم: «تو یک قهرمان شجاع هستی. گریه نکن! فردا می آیم و زمین و تخت با لگد تنبیه می کنم.»
خنده اش گرفت. ظاهراً سرش خوب شد. پرسید: «فردا کی هست؟»
بچه سئوال خوبی کرد. راستی فردا کی هست!؟ گفتم: «وقتی آمدم آن جا، با تو خواهم گفت.»
گفت: «باشد.» و گوشی را گذاشت و رفت. لابد می خواست دوباره روی تختش بالا و پایین بپرد.

تلفن همچنان زنگ می زد. مجبور بودم گوشی را بردارم. اگر نه ممکن بود، بچه خیال بکند که بابا رفته است آن دنیا. البته این امکان هم وجود داشت که بخواهد بابا برود آن جا و یا او بخواهد بیاید، نزد بابا. در این صورت، من باید به او می گفتم: «فردا می آیم.» و او باز می پرسید: «فردا کی هست!؟» و طبق معمول، من باید جواب می دادم که بعدا به او خواهم گفت.
خوشبختانه بچه نمی داند، کی فردا است. پس می شود کلاهی سرش گذاشت و یا کلاه اش را از سرش برداشت. شاید هم بچه از پدرش شنیده است که سال تا چند دقیقه ی دیگر نو می شود و می خواهد به پدر بزرگش تبریک بگوید.
سمعکم را گذاشتم داخل گوشم تا بتوانم بشنوم. و گوشی را برداشتم. بدون این که بدان چه کسی پشت خط است، با مهربانی گفتم:: «شب به خیر خوشگل خوشگلای بابا.»
یک نفر از آن طرف سیم گفت: «نوروزتان خجسته باد.»
و صدا، دقیقا صدای من بود. به همان زمختی! شگفتا! من پشت تلفن چه کار می کردم!؟ نکند همزادم آن طرف سیم است!؟ یا روحم!؟ ولی من که به روح و همزاد اعتقاد ندارم. پرسیدم: «شما کی هستید؟»
صدا خندید. نه از ته دل. معمولی خندید. خنده اش «غم» داشت. مثل صدای اکنونی خود من. و جواب داد: «مرا نمی شناسی!؟ دشمنان من، همه مرا می شناسند و از من وحشت دارند. اما تو که دوست منی، مرا نمی شناسی!؟»
صدا، صدای من بود. همان گونه «غمگین». با یک تفاوت. «زشت آوازی و ناخوشی نوایی» مرا نداشت. و گر نه، فرکانس صدا، همان فرکانس صدای من بود. گفتم: «ببخشید، انگاری شما «من» هستید. یعنی صدای شما، صدای من است.»
- «من عمری بلندتر از تاریخ دارم. خالق ِ من جمشید شاه افسانه یی است. وقتی آفتاب به نقطه ی حمل آمده بود، جم شاه در آذربایجان، بر تخت مرصع جلوس کرد و شعاع نور خورشید، بر تاج و تخت او تابید، و نوری ساطع شد، به غایت زیبا. و جم، شد جمشید و آن روز، نوروز خوانده شد. و این گونه، من زاده شدم.»
با خوشحالی گفتم: «نوروز پیروز. عمونوروز.»
عمو نوروز خندید. درست مثل خودم. غمگنانه خندید. گفت: «میهمان ناخوانده نمی خواهی؟»
- «قدم بر روی چشم، عمونوروز.»
- « من پشت در هستم. زنگ زدم. اما در را باز نکردی.»
پریدم و با شوق در را گشودم. چه سعادتی؟ عمونوروز آن سو بود. با لباسی سرخ و کلاهی سرخ. و ریشی سپید. به سپیدی ی برف. بقچه یی در دست داشت. لباس سرخ اش پُر از لک های گوناگون بود. داخل خانه شد. روی مبل نشست. به او خوش آمد گفتم و از دیدارش اظهار خوشحالی کردم و پرسیدم که چه شده است که به یاد این تبعیدی مغموم افتاده است؟
چهره در هم کشید. لبانش آشکارا شروع کرد به لرزیدن. گوشه های چشمانش تر شد. آه غمینی کشید. سرش را پایین انداخت. بقچه اش را گذاشت پشت سرش.
عجب! چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد!؟ نوروز، روز اوست. او باید خوشحال می بود. اما نه، خوشحال نبود. انگاری نیاز به دلجویی داشت و یا می خواست با کسی حرف بزند، وغمی را که همه ی وجودش را پر کرده بود با کسی قسمت بکند. اما چرا مرا انتخاب کرده بود!؟ من در آن لحظه درست به اندازه ی او غمگین بودم. اگر دلی شاد داشتم، که در خانه نمی ماندم. به تلفن ها جواب می دادم. دعوت دوستانم را برای شرکت در جشن های نوروزی می پذیرفتم!؟
برای امشب، دست کم سه جا دعوت شده بودم. اما هیچ کدام را قبول نکرده بودم. به همه ی دوستانم گفته بودم، می خواهم بروم پیش نوه ام. اما به نوه ام گفته بودم، «فردا می آیم.» و به پسرم گفته بودم، موقع سال تحویل ترجیح می دهم، در یک محیط ایرانی باشم و با دوستانم. اما در حقیقت می خواستم با خودم باشم.
به او دلداری دادم: « عمو نوروز تو پیام آور شادی و نیکویی و مهربانی هستی. با خودت بنفشه و سنبل و نسترن و هزاران گل و گیاه ارمغان می آوری. سال نو با تو آغاز می شود. بسیاری از مردم مقدمت را گرامی می دارند. و حضورت را جشن می گیرند و سفره های هفت «سین»، و یا هفت «شین»، پر از شیرینی و میوه و خوراکی های خوشمزه می گسترانند. لباس های نو می پوشند. شادی می کنند. هم را می بوسند. و فرا رسیدن ات را به هم تبریک می گویند. و به هم عیدی می دهند. امشب خانواده ها، دور یک سفره می نشینند و بهترین غذای ی سال شان را با هم می خورند و آرزو می کنند هر روزشان نوروز باشد. حتی در سخت ترین شرایط، در صعب ترین قحط سال ها، تو را از یاد نبرده اند و نمی برند.»
- «راست است. این مردم مرا زنده نگه داشته اند. اگر این مردم نبودند، در فراز و نشیب و تلاطم موج های سهمگین تاریخ و طبیعت، من فراموش شده بودم. همچنان که بسیاری از مردم جهان، آیین هاشان را به حوادث طبیعی و یا تاریخی باخته اند. این مردم را باید ستود. زیرا مردمی که از ابتدای تاریخ، تا کنون بر سنت هاشان، پای فشرده اند، به راستی ستودنی هستند. فراموش نمی کنم وقتی در میعادگاه قادسیه، سلمان، یهودایی دیگر شد و تازیان، ایران را مورد هجوم وحشیانه ی خودشان قرار دادند، من جزو ممنوعه ها شدم. ولی این مردم و اندیشمندان شان با درایت و مرارت به بهایی گران، مرا از خلیفه ی انیرانی خریدند.»
- «و هنگامی که ضحاک عرب، بر جمشید شورید و مغز جوانان ایرانی را خوراک مارهای دوش اش قرار داد، کاوه قد برافراشت و ضحاک و ضحاک کیشان را از سرزمین ما براند. و تو جاودان ماندی.»
- «آه! اما کو کاوه یی دیگر!؟»
- «عمونوروز، این همه ستاره ی درخشانی که هر روز در سر زمین ما، به خاک می افتند، نمی بینی!؟ این همه کاوه، این همه بابک، این همه حلاّج را که هر روز بردار می شوند، نمی بینی!؟ همین دیروز بود که حجت به وسعت ایران ریشه دواند و اکنون کاوه های بی شمار دیگری در حال روئیدن هستند.»
- «اما من کاوه هایم را با رقص و شادی می خواهم.» و اشک از چشمان عمونوروز سرازیر شد.
- «کاوه های تو اکنون در ایران با گرامی داشتن مقدم تو، لرزه بر اندام ضحاک کیشان انداخته اند. »
اشک های عمونوروز فزون شد: «کاوه های من، در سرزمین مستغنی من، شب ها بر کارتون ها، سر بر زمین می گذارند. نو کاوه های من، خوابگاه شان قبرستان های تارک و مخوف است. سفره های «هفت سین» ِ کاوه های من، امسال بی «سین» و بی «شین» است. «کاوه» های من امسال، چون پار و پیرار، در زندان ها، در انتظار لحظه ی تیرباران اند. کردستان، خوزستان، بلوچستان، آذربایجان و همه جای ایران، با خون کاوه های من، در آستانه ی حلول من، سرخ است. زمین از خون کاوه های من خزاب گرفته است. امسال سفره های کاوه های من بدون اغذیه و اشربه است. تن کاوه های من، با شلاق های انیرانیان، کبود است. زخمی است. زخم ها چرکین شده است. کاوه های من به منظور سدجوع، کفش کهنه می دزدند. این را خودت نوشته بودی. امسال «طاهره»های آزاده ی من، وسیله ی پاسداران و مزدوران ضحاک کیشان، چند روز پیش از آمدنم، پاداش آزادگی شان را با باطوم، مشت و لگد و فحش و ناسزا ستاندند. یکی از کاوه های مرا، که بر روی کارتون می خوابید، در یک شب برفی و سرد، در زادگاه تو، گرگ های گرسنه خوردند. پاسارگاد مرا، دارند به زیر آب فرو می برند، تا فرهنگ من فراموش بشود. فرهنگ ورزان سرزمین من، یکی از پی دیگری نابود می شوند. بسیاری از قلم به دستان سرزمین ِ من، غیر از مزدوران اجاره یی، یا در سجن های سیاهِ دستاربندان می پوسند و یا اعدام می شوند و یا خودکشی فرهنگی کرده اند. بسیاری از دختران نوباوه ی من، در یازده سالگی، به بهای یک وعده غذا، تن می فروشند. یک انیرانی، یک تازی دستاربند، بر بزرگترین دانشگاه سرزمین من، حاکم شده است و بر «کاوه»ها و «طاهره»های من حکم می راند.... پسران و دختران من به جرم دوست داشتن، سنگسار می شوند... انیرانیان دستاربند خاستگاه مرا به سرزمین سوخته یی تبدیل کرده اند.»
اشک های عموروز همه ی پهنای صورت اش را خیس کرده بود. گفتم: «عمونوروز! سخنان ات اندوهی تازه، بر اندوه های کهنه ی من افزود. من تو را باور دارم. به همین دلیل، همواره کوشیده ام سخنگوی صادق کاوه های تو باشم. و اگر در این راه موفق نبوده ام، مرا ببخش. بضاعت قلمی و نیروی اندیشه ام از آن چه ارائه داده ام، بیشتر نبوده است. شرمسارم عمونوروز. اما عمونوروز! شوربختانه، مزدوران اجاره یی همه جا بساط گسترده اند. در بوق هاشان پُر صدا، می دمند. رسانه های ما، کم صداست. و گاه در برابر بوق های آن ها بی صداست. درست مثل یک دست.»
- «سخنگویان دلاور ِ کاوه های من بسیارانند. اگر همه شان به صدا در آیند، می توانند توفان به پا کنند. کاوه های من، سخنان یاران عمونوروز را هر کجا باشد، حتی از زیر سنگ می یابند و دستور کار خویش قرار می دهند. بگذار بوق های مزدوران اجاره یی انیرانیان صدا تولید کند. اما این صداها بی شنونده است. و دیدی که سید ضحاک کیش، چه زود محو شد.»
- «عمونوروز برای ماندگاری تو، به یاران بیشتری نیاز هست...»
- «من به سراغ همه ی آن هایی که همدل با کاوه های «من» هستند، رفته ام و باز هم خواهم رفت. باید بکوشیم، امسال پایان ضحاک و ضحاک کیشان باشد.»
عمو نوروز از جای برخاست و گفت: «من باید به سراغ کاوه هایم بروم.» و بعد به اطراف نگاهی انداخت. و با تعجب پرسید: «سفره ی هفت سین ات کو؟»
گفتم: «عمونوروز! بیست و هفت سال است که «سین»های سفره ی من، گم شده است. درست از همان وقتی که ضحاک از طیاره پیاده شد. ولی برای همه ی «کاوه»های تو، شادی و شادابی و شادکامی، دایم آرزو دارم. و دستار بندانِ ضحاک‌ کیش را تا پایان عمر سیاه شان، سیه روز و سیه روی و سیه کام می خواهم.»
از عمو نوروز خواهش کردم اجازه بدهد، پیش از آن که برود، لباس ِ سرخ اش را برایش تمیز کنم و لکه هاش را بزدایم. عمو نوروز خندید. تلخ خندید. خنده اش از گریه غم انگیز تر بود و گفت: «دوست من، این لکه ها تاریخ است. پاک شدنی نیست. باید بماند، تا تاریخ نگاران آینده بدانند، دستاربندان ضحاک کیش با من چه کرده اند. و من به چه قیمتی مانده ام؟ چه سرها برای ماندگاری ِ من بر سر دار رفته است.»
عمو نوروز این را گفت و راهش را کشید و رفت. و حتی به من فرصت نداد، از او بپرسم در بقچه اش چه دارد...؟

21 مارچ 2006 – ساعت 2 بامداد

' );
//-->
sattarleghaei@aol.com sattarleghaei@aol.com
This email address is being protected from spam bots, you need Javascript enabled to view it

No comments: