Tuesday, May 09, 2006

جاودانه الوند

گزارش – داستان» نوشته ی:
ستار لقایی
جاودانه الوند

در سیاه رنگ بند شش زندان باز شد، پاسداری با موهای ژولیده، چهره یی سوخته و چشمانی سرد، هفت تیر به دست، در آستانه ی در ایستاد و با صدای چندش آوری داد زد: "گربه ی وحشی!"
در بند شش، تعداد زیادی زن، به اتهام محاربه با خدا، الحاد، باغی و اتهام های ناشناخته، محبوس بودند.
الوند دختر سیزده ساله یی که دو هفته قبل از دستگیری اش، امتحان سال سوم راهنمایی مدرسه دخترانه ی اسدی را پشت سر گذاشته بود، با شنیدن صدای پاسدار، رنگ اش پرید، تکان خورد، لرزید و زندانی دیگری را که مسن ترین بود، نگاه کرد. زن زندانی با اشاره سر به او توجه داد که بهتر است جواب ندهد. زنان زندانی به نشانه ی انزجار، روی از پاسدار بر گرفتند.
پاسدار که نفرت پاسخ گرفته بود، دوباره با همان لحن، ولی با صدایی بلندتر، فریاد زد: "گربه خانم! با توام!"

چشمان سبز رنگ و جذاب الوند، وحشت را فریاد زد. دوباره به مسن ترین زن زندانی نگاه کرد. زن مسن باز هم با نگاه، سکوت را توصیه کرد. سکوت و بی اعتنایی الوند، پاسدار را به خشم آورد. فریاد زد: "آهای مادر قحبه با توام!" و به سوی الوند رفت. چادر او را از سرش کشید و و در دست چپ گرفت و موهای بلند و بلوند الوند را دور دستِ راست اش پیچید و به سوی در کشید و با همان لحن چندش آور گفت: "مگه کری!؟ عایشه خانم!"
زن مسن با لحنی آرام، گفت: "این دختر بچه اسم داره."
پاسدار موهای الوند را رها و با ناباوری به دیگر زندانیان نگاه کرد: "کی بود این گُه رو خورد!؟"
زن جوانی گفت: "این دختر بی گناهه."
صدای اعتراض دیگر زن ها بلند شد. پاسدار هفت تیرش را به سوی زنی که گفته بود: "این دختر بی گناهه!" نشانه رفت. زن با ناراحتی گفت: "این گناهی که نکرده...!"
زن دیگری گفت: "مگه بقیه گناهی مرتکب شده اند!؟"
زن مسن بلند شد و رو به روی لوله هفت تیر پاسدار ایستاد و گفت: "این دختر اسم داره."
پاسدار فریاد زد: "همه تون خفه شین." و موهای الوند را کشید و گفت: "راه بیفت. یه حسابی ازت بکشم."
الوند برخاست و به راه افتاد. در سلول بسته شد. صدای نفرین، ناسزا و اعتراض بند را پر کرد. الوند سئوال کرد: "منو کجا می خوای ببری!؟"
- "واسه صیغه! گربه وحشی!"
خشم ذهن الوند را پر کرد. به صورت پاسدار تف انداخت. پاسدار که انتظار چنین واکنشی را از سوی الوند نداشت، عصبانی شد و با مشت محکم توی دهان دختر نوجوان و معصوم کوبید و در پی، چند مشت و لگد به پاها، سر و شکم اش زد و فحش داد و تهدید کرد.
الوند چند دقیقه بعد خوداش را در اتاقی خالی پیدا کرد. چادرش که لگد مال شده بود، در گوشه یی افتاده بود، لباس اش خونین بود، صورت، شکم و کشاله ی ران راست اش به شدت درد می کرد و می سوخت. از دهان و دماغ اش خون زیادی آمده بود. طی دو هفته یی که زندانی شده بود، بیش از همه آزار تحمّل کرده بود و بیش از همه تحقیر شده بود. پاسدارها او را به خاطر رنگ چشمان و گیسوان اش و عکس العملی که نشان می داد، "گربه ی وحشی" می خواندند. الوند داشت می گریست که در باز شد، پاسدار دیگری در آستانه ی در ظاهر شد: "بلند شو! با من بیا!"
الوند پرسید: "کجا!؟"
- "بازجویی."
- "من که دیروز بازجویی شدم!"
- "بازجویی مجدد."
پاسدار الوند را به اتاقی دیگر برد. دو مرد نقاب به چهره، در دو سوی یک میز نشسته بودند، الوند ساکت و وحشت زده ایستاد. یکی از دو مرد گفت: "در رو ببند و بنشین!"
الوند در را بست، چادرش را روی سرش جا به جا کرد و نشست. دو نقاب به چهره به هم نگاه کردند. یکی گفت: "تو به اسلام و پاسدار اسلام توهین کرده یی؟"
- "او به من توهین کرد. وقتی داخل زندان شد، من رو گربه ی وحشی صدا کرد. چادرم را از سرم کشید، بعد هم به من گفت: فاحشه... وموهام رو دور دست اش پیچید و من رو کشید روی زمین و گفت: "میبرم صیغه ات بکنم." شما اگه جای من بودین، چه کار می کردین!؟"
مرد دیگر گفت: "من جای تو بودم، گوه زیادی نمی خوردم، بعد هم مثل گربه ها بالا و پایین نمی پریدم."
- "من گربه نیستم."
- "چرا در بازجویی نام فامیل، آدرس، نام پدر و مادرت رو نگفتی؟"
- "گفتم که. اسمم الونده."
- "چرا در تظاهرات ضد اسلامی شرکت کردی؟"
- "روز کارگر بود..."
- "آن تظاهرات مال منافقین و کمونیست های ضد دین بود."
- خیلی ها در تظاهرات شرکت کرده بودن. چرا بقیه رو دستگیر نمی کنین!؟"
- با این اعترافات صریح، می دونی که ملحد، باغی، مفسد و محارب با خدا هستی و مجازاتت هم اعدامه؟"
الوند لرزید. گریه اش گرفت: "آخه من که کاری نکردم. من الان فقط سیزده سالمه. پنج سال دیگه هجده ساله می شم و به سن قانونی می رسم."
- "این مزخرفات مال حکومت طاغوته. تو مجرمی و بالغ. سن بلوغ برای دختر 9 ساله."
- "آخه..."
یکی از دو نقاب به چهره داد زد: "این مفسد این جا دیگر کاری نداره."
پاسداری داخل شد. الوند در حالی که از روی صندلی بر می خاست با گریه گفت: "شما را به خدا! به جان بچه هاتون قسم می دم، انصاف داشته باشین و به من رحم کنین."

الوند با گریه از در خارج شد. پاسدار او را به بند شش برد. زن ها با دیدن او به سوی اش رفتند. زن مسن پرسید: "چی شد؟"
- "هیچی، محکوم به اعدام شدم."
زن با ناباوری پرسید: "اعدام!؟ چی!؟ اعدام!؟ گفتی اعدام!؟"
الوند گریه کنان گفت: "بله."
یکی از زن ها پرسید: "کی گفت!؟ چی شد!؟ چرا!؟ مگه نگفتی که سیزده سالته!؟"
الوند بر شدت گریه اش افزود: "گفتم، ولی یه مرد نقاب به چهره گفت سن بلوغ برای دختر، 9 ساله. من گفتم پنج سال دیگه به سن قانونی می رسم. او گوش نکرد. گفت چون در تظاهرات شرکت کردی باغی، مفسد و محارب با خدا هستی."
یکی از زن ها پرسید:"مگه چی گفتی!؟
- "گفتم خیلی ها شرکت کردن، چرا بقیه رو نمی گیرین؟ حالا می خوان من رو بکشن!"

صبح روز بعد
در بند شش باز شد، پاسداری وارد شد و گفت: "مریم شکرابی، سهیلا منوری و الوند سه نقطه راه بیفتن."
مریم، سهیلا و الوند بلند شدند. چادرهاشان را روی سرشان جا به جا کردند و به راه افتادند. مریم از پاسدار پرسید: "چی از جون ما می خواین!؟"
- "دفتر شما رو خواستن."
پاسدار آن ها را به دفتر زندان برد. آن جا پنج پاسدار در انتظارشان بودند. همه اسلحه به کمر داشتند، یکی از پاسدارها گفت: "چشم هاشون رو ببندین."
سه پاسدار چشم های دخترها را بستند و آن ها را به داخل اتومبیلی بردند.
وحشت تمام وجود دخترها را پر کرده بود. لب هاشان می لرزید و نمی دانستند کجا می روند و چه بر سرشان خواهد آمد. اتومبیل به راه افتاد.

ساعتی بعد، دخترها خودشان را در اتاقی شبیه مطب دکتر، یا گوشه یی از یک بیمارستان یافتند. سه مرد با روپوش سفید مشغول مرتب کردن دستگاه هایی بودند. یکی از آن ها به دخترها گفت: "خانم ها دراز بکشید."
مریم پرسید: "چرا؟"
- "این جا بانک خونه. سربازان اسلام که در جنگ مجروح می شن، به خون احتیاج دارن. شما با اهداء خون در واقع جان چند مجروح رو نجات می دین."
دخترها به یکدیگر نگاه کردند. پاسداری داخل اتاق شد و با خشونت گفت: "یاالله دراز بکشین قحبه ها."
دخترها سئوالی نکردند و دراز کشیدند. سه مرد روپوش سفید آنقدر از آن ها خون گرفتتند که هر سه چشم هاشان سیاهی رفت.
دوباره دخترها را با چشمان بسته، به زندان منتقل کردند.
زنان در باره ی آن چه اتفاق افتاده بود، سئوال کردند. مریم ماجرای خون گرفتن از آن ها را گفت، و ادامه داد تصور می کند هر سه محکوم به اعدام هستند! زیرا از هر کس خون گرفته اند، اعدام شده است.

همان شب
اوایل شب، در زندان باز شد، پاسداری نام سهیلا، الوند و مریم را خواند و گفت که به دفتر احضار شده اند و دخترها را به یکی از اتاق های دفتر برد. آخوندی پشت میز نشسته بود. رئیس زندان هم آن جا بود. سه پاسدار ایستاده بودند. آخوند صیغه یی خواند و مریم را بی آن که راضی بوده باشد، به عقد پاسداری در آورد. مریم اعتراض کرد، پاسدار مشت محکمی به چانه اش کوفت. مقاومت ادامه نیافت و آخوند به کارش ادامه داد. سهیلا را برای پاسداری دیگر صیغه کرد و در پی الوند را برای رئیس زندان.
پاسداری که آن جا ایستاده بود چهره اش در هم رفت.
الوند به صورت رئیس زندان تف انداخت. او از جای برخاست، پس گردن الوند را گرفت و گفت: "آدم ات می کنم، گربه ی وحشی. صبر کن." و او را با خود به اتاقی که یک زیلو کف آن پهن شده بود، برد. الوند گریه می کرد و التماس: "ترا به خدا با من کاری نداشته باش!"
رییس زندان بی اعتنا به گریه ها و التماس های الوند پیراهن او را بر تن اش پاره کرد و سپس بقیه لباس هاش را. الوند با دست بدن اش را می پوشاند و مرد وقتی او را تسلیم شدنی ندید، آنقدر به گوش اش سیلی نواخت که از گوش چپ اش خون بیرون زد و او گیج و با صورت خونین، روی زمین افتاد و مرد خودش را روی او انداخت و از دخترک سیزده ساله، در حالی که از درد به خود می پیچید، ازاله ی بکارت کرد.

الوند بیهوش به زمین افتاد. مرد بی اعتنا روی زمین دراز کشید و لحظه یی بعد صدای خرناسه اش بند شد.
پاسداری که شاهد صیغه کردن الوند برای رییس زندان بود، صحنه های چندش آور تجاوز به دختر نابالغ را در ذهن مجسم می کرد و همان موقع نخستین نطفه های اعتراض در او شکل گرفت.
نیمه های شب، الوند به هوش آمد، از درد به خود می پیچید و می نالید. از صدای ناله ی او، مرد بیدار شد و دوباره به طرفش هجوم برد. الوند التماس می کرد که محض رضای خدا با او کاری نداشته باشد، ولی مرد توجهی نکرد. قصد او این بار انجام عمل شنیع لواط بود. الوند دیگر به یک جنازه تبدیل شد.
صبح زود مرد برای غسل و نماز برخاست. چادر الوند را روی سرش انداخت و به پاسدار شاهد عقد گفت، لباسی برای الوند تهیه کند. پاسدار لباس یک زندانی مرد را که شب قبل اعدام شده بود، برای الوند آماده کرد. لباس گشاد بود. خیلی. و او پوشید. دیگر صدایی نمی شنید. هیچ صدایی. کر شده بود. از او خون می رفت. مثل یک مجسمه ی بی روح بود. او را به سلول انفرادی بردند.
عصر همان روز دوباره برای گرفتن خون، سهیلا، مریم و الوند را به بانک خون بردند و باز هم به سلول انفرادی برگرداندند. در بدن الوند خونی باقی نمانده بود که بگیرند. پاسداری که شاهد صیغه شدن الوند بود، وارد سلول او شد. الوند با التماس توام با وحشت گفت: "اگه مسلمونی تو رو به خدا با من کاری نداشته باش. من صیغه ی اون مرد خبیث هستم."
پاسدار با دلسوزی او را نگاه کرد و پرسید: "آخه چرا مخالف حکومت شدی؟"
الوند سئوال پاسدار را نشنید. پاسدار دوباره پرسید: "چرا باغی شدی!؟"
الوند جواب داد: "چیزی نمی شنوم." و گریست و گفت: "اگه کارهایی که با من کردین اسلامیه، من رو اعدام کنین، برای این که دیگه نمی خوام مسلمون باشم."
پاسدار که برخلاف دیگر همکاران اش دیپلم گرفته بود، روی کاغذ برای الوند نوشت "حاج آقا رییس زندان تقاص تجاوز به تو رو پس خواهد داد." و سلول را ترک کرد.
الوند دراز کشید و به فکر فرو رفت. به فکر این که وقتی گلوله ها در بدن اش خالی شدند، چگونه درد را تحمل خواهد کرد و کی خواهد مرد و چگونه...!؟
نیمه شب به سراغ اش آمدند. او نمی توانست از جای برخیزد. گریه می کرد و مادراش را می خواست. پاسدارها به زور او را بلند کردند و در حالی که می نالید: "به من رحم کنین! آخه من که کاری نکرده ام و ..." به اتفاق سهیلا و مریم، به پشت دیوار الله اکبر بردند، دست ها و چشم هاشان را بستند و بدون این که آن ها را به چوبه های اعدام ببندند، فرمان آتش دادند. اولین گلوله سینه ی الوند را شکافت. او فریاد زد: "مادر جان سوختم!" و گلوله های بعدی فقط جنازه ی او را سوراخ سوراخ کرد. دخترهای دیگر نیز به همین ترتیب. پاسداری که شاهد صیغه بود، آخرین کلام الوند در ذهن اش خروشید: "مادر جان سوختم." ... و چند قطره اشک، روی گونه هاش فرو غلتید. زیر لب گفت: "الوند، تو آن کوه بلند و با شکوهی که جاودانه خواهی بود و هرگز نخواهی مرد." و با تمام وجود، چون آتشفشانی از خشم خروشید، ترکید و توفید. آخرین تصمیم اش را گرفت. هفت تیراش را در دست گرفت و به سوی رییس زندان که صحنه ی اعدام دختران را با لذت تماشا می کرد نشانه رفت و تا او و دیگران بخواهند عکس العملی نشان دهد، گلوله یی در مغزاش خالی کرد.
پاسدار همان لحظه دستگیر شد و از همان شب شکنجه ی او آغاز گردید و ... روزنامه ها نوشتند:
"برادر، رییس زندان، در راه اسلام عزیز و امام امت، به شهادت رسید."

No comments: